می گن اسبت رفیق روز جنگه,
مو می گویم از او بهتر تفنگه,
سواره بی تفنگ قدرت نداره,
سوار وقتی تفنگ داره سواره.
تفنگ دسته نقرم رو فروختم,
برای دل قبای ترمه دوختم.
فرستادم,
برایم پس فرستاد
تفنگ دسته نقرم داد و بی داد…
می گن اسبت رفیق روز جنگه,
مو می گویم از او بهتر تفنگه,
سواره بی تفنگ قدرت نداره,
سوار وقتی تفنگ داره سواره.
تفنگ دسته نقرم رو فروختم,
برای دل قبای ترمه دوختم.
فرستادم,
برایم پس فرستاد
تفنگ دسته نقرم داد و بی داد…
گر بدينسان زيست بايد پست
من چه بي شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوايي نياويزم
بر بلند كاج خشك كوچه ي بن بست .
گر بدينسان زيست بايد پاك
من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود چون كوه
يادگاري جاودانه ، برتراز بي بقاي خاك .
منبع: احمد شاملو
چه بي تابانه مي خواهمت اي دوريت آزمون تلخ زنده به گوري !
چه بي تابانه تو را طلب مي كنم !
بر پشت سمندي
گوئي
نوزين
كه قرارش نيست .
و فاصله
تجربه ئي بيهوده است .
بوي پيراهنت
اين جا
و اكنون .
كوه ها در فاصله
سردند .
دست
در كوچه و بستر
حضور مأنوس دست تو را مي جويد ،
و به راه انديشيدن
يأس را
رج مي زند .
بي نجواي انگشتانت
فقط .
و جهان از هر سلامي خالي است .
منبع: احمد شاملو
هنوز خیلی از پرّاندن طوقی ها و هلهله ی جشن تبسّم بر لبانم نگذشته بود
که باز کرکسان جــَلد تنهایی به گردم طواف می کنند.
لحظه ای چشم بر من بستی و
نداستی که خمره ی لبریز از دود و شراب من
تنها به گرمای رقص مژگانه تو
آخرین ذره اش نیز خواهد سوخت.
رنج آن خمارها آبی سوختنم بود
و آه آن سیگارها غبار چهره ی خسته ام.
آخرین ذره ام را تو بسوزان تا تنم سالم بماند
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکَنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکُنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گُلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بند توام آزادم
برایش عشق مثل همان سیگار سنگینی است که هیچ کس نمی توانست به آخرین پکش برسد…
یا همان بطری عرق که رسیدن به آخرین پیکش غیر ممکن بود…
همیشه تا آخرین پک می کشید و تا آخرین جرعه می نوشید….
---
عاشق که شد…
او ماند و آخرین ذره از روحش…
محبت را وقتی شناختم که
کودکی خورشید نقاشی اش را سیاه کشید
تا پدر کارگرش در زیر آفتاب نسوزد.
منبع: نامعلوم
همه ی عکس های عاشقانه
روزی تک نفره می شوند
ما مجبور می شویم از هم
ما قیچی می شویم از هم
خدا هم به حرف های آخر ما ، با خیال راحت گوش کرد
وهیچ فرشته ای دم دستش نبود بفرستد
که حتی دستمال کاغذی تعارف کند...
برای داشتنت از هزاران راه گذشتم,
-پا کشان-
به هزاران رنج دوران تن دادم,
-شادان-
تربت پایت بر چشم کشیدم ,
-اشک ریزان-
رسیدم,
افسوس,
تو در طلب فردا می رفتی…
کاش مقیاس آدم ها
پینه های پای بود
و آستین خیس عاشق.
چرا که تورا نه به زر و سیم قیمت است و
نه به کاخ و جاه.
زیر پل, نه ساله کودک دختری می لرزد.
پدرش, غرق بوسه های مستانه ای است بر تن گرم سیگارش.
باد اشک بر مژگانه بلند دخترک می خشکاند.
غرور پسرکی تک پا, چوبدستی اش را بر آتش دخترک می اندازد.
پدر, بی رمق از عشقبازی لب و دود,
غیرتش را بر صورت سرد پسرک می کوبد.
پسرک دندان سوده می کند.
دخترک اشک می ریزد.
در هزار راهه زندگی,
کودکی گرمای سرخ گلهایش را به بهای افیون مادری می فروشد.
در شب تاریک هزار خم,
مادری گرمای تنش را به بهای گرسنگی کودکی…
آرامی نمانده در این پاک خاک.
بگذار تا آسمان برای ما از زمان فریاد زند,
آنچنان که رعدی زاید و خواب ماندگان را بلرزاند.
دلدلکهای گاه گاه من
یادگار روزهای بی تو بودن است
دفتر یادداشتهای شبانه ام را که ورق می زنی می پرسی
“پس چرا سفیدند؟”
چین چین کاغذ را نشانت می دهم.
کودکانه می پرسی
“باران آمده؟”
چه کودکانه است
آن هنگام که می پنداری به بوسه ای می توانی هرست آواری را که عشق بر سرم کوفته,
از چشمانم پاک کنی.
کاش باورت می شد مثنوی سوخته من بازی روزگار نیست.
بی تو طوفان زده ی دشت جنونم،
صیدافتاده به خونم
تو چنان می گذری غافل از اندوه درونم
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی در خانه چو ببستم
دگر از پای نشستم
گوئیا زلزله آمد،
گوئیا خانه فروریخت سر من
بی تو من در همه شهر غریبم
بی تو ،کس نشنود از این دل بشکسته صدائی
برنخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی
تو همه شعر و سرودی،
تو همه بود و نبودی
چه گریزی زبر من،که زکویت نگریزم
گر بمیرم زغم دل ، با تو هرگزنستیزم
من و یک لحظه جدایی؟
نتوانم ، نتوانم بی تو من زنده نمانم
-هما میرافشار
اینک که من از دنیا می روم بیست و پنج کشور جزو امپراطوری ایران است و در تمام این کشورها پول ایران رواج دارد و ایرانیان در آن کشورها دارای احترام هستند و مردم کشورها نیز در ایران دارای احترام می باشند
جانشین من خشایار شاه باید مثل من در حفظ این کشورها بکوشد و راه نگهداری این کشورها این است که در امور داخلی آن ها مداخله نکند و مذهب و شعائر آن ها را محترم بشمارد .
اکنون که من از این دنیا می روم تو دوازده کرور در یک زر در خزانه ی سلطنتی داری و این زر یکی از ارکان قدرت تو می باشد زیرا قدرت پادشاه فقط به شمشیر نیست بلکه به ثروت نیز هست . البته به خاطر داشته باش که تو باید به این ذخیره بیفزایی نه این که از آن بکاهی. من نمی گویم که در مواقع ضروری از آن برداشت نکنی، زیرا قاعده ی این زر در خزانه آن است که هنگام ضرورت از آن برداشت کنند اما در اولین فرصت آن چه برداشتی به خزانه برگردان. مادرت آتوسا بر من حق دارد پس پیوسته وسایل رضایت خاطرش را فراهم کن.
ده سال است که من مشغول ساخت انبارهای غله در نقاط مختلف کشور هستم و من روش ساخت این انبارها را که با سنگ ساخته می شود و به شکل استوانه است در مصر آموختم و چون انبارها پیوسته تخلیه می شوند حشرات در آن به وجود نمی آیند و غله در این انبارها چند سال می ماند بدون این که فاسد شود و تو باید بعد از من به ساختن انبارهای غله ادامه دهی تا این که همواره آذوقه ی دو یا سه سال کشور در انبارها موجود باشد و هر ساله بعد از این که غله ی جدید به دست آمد از غله ی موجود در انبارها برای تامین کسر خوارباراستفاده کن و غله ی جدید را بعد از این که بو جاری شد به انبار منتقل نما و به این ترتیب تو هرگز برای آذوقه در این مملکت دغدغه ای نخواهی داشت ولو دو یا سه سال پیاپی خشکسالی شود. هرگز دوستان و ندیمان خود را به کارهای مملکتی نگمار و برای آن ها همان مزیت دوست بودن با تو کافی است، چون اگر دوستان و ندیمان خود را به کارهای مملکتی بگماری و آن ها به مردم ظلم کنند و استفاده ی نامشروع نمایند نخواهی توانست آن ها را به مجازات برسانی چون با تو دوست هستند و تو ناچاری که رعایت دوست بنمایی.
کانالی که من می خواستم بین شط نیل و دریای سرخ به وجود بیاورم هنوز به اتمام نرسیده و تمام کردن این کانال از نظربازرگانی و جنگی خیلی اهمیت دارد و تو باید آن کانال را به اتمام برسانی و عوارض عبور کشتی ها از آن کانال نباید آن قدر سنگین باشد که ناخدایان کشتی ترجیح بدهند که از آن عبور نکنند. اکنون من سپاهی به طرف مصر فرستادم تا این که در این قلمرو ایران، نظم و امنیت برقرار کنند. ولی فرصت نکردم سپاهی به یونان بفرستم و تو باید این کار را به انجام برسانی. با یک ارتش نیرومند به یونان حمله کن و به یونانیان بفهمان که پادشاه ایران قادر است مرتکبین فجایع را تنبیه کند. توصیه ی دیگر من به تو این است که هرگز دروغگو و متملق را به خود راه نده. چون هر دوی آن ها آفت سلطنت هستند و بدون ترحم دروغگو را از خود دور نما. هرگز عمال دیوان را بر مردم مسلط نکن و برای این که عمال دیوان به مردم مسلط نشوند، برای مالیات، قانونی وضع کردم که تماس عمال دیوان را با مردم خیلی کم کرده است و اگر این قانون را حفظ کنی عمال حکومت با مردم زیاد تماس نخواهند داشت. افسران و سربازان ارتش را راضی نگهدار و با آن ها بدرفتاری نکن. اگر با آن ها بدرفتاری کنی آن ها نخواهند توانست معامله ی متقابل کنند. اما در میدان جنگ تلافی خواهند کرد. ولو به قیمت کشته شدن خودشان باشد و تلافی آن ها این طور خواهد بود که دست روی دست می گذارند و تسلیم می شوند تا این که وسیله ی شکست تو را فراهم نمایند.
امر آموزش را که من شروع کرده ام ادامه بده و بگذار اتباع تو بتوانند بخوانند و بنویسند تا این که فهم و عقل آن ها بیش تر شود و هر قدر که فهم و عقل آن ها زیادتر شود، تو با اطمینان بیش تری می توانی سلطنت کنی. همواره حامی کیش یزدان پرستی باش. اما هیچ قومی را مجبور نکن که از کیش تو پیروی نماید و پیوسته به خاطر داشته باش که هر کس باید آزاد باشد که از هر کیش که میل دارد پیروی نماید. بعد از این که من زندگی را بدرود گفتم، بدن من را بشوی و آن گاه کفنی را که خود فراهم کرده ام بر من بپیچان و در تابوت سنگی قرار بده و در قبر بگذار. اما قبرم را که موجود است مسدود نکن تا هر زمان که می توانی وارد قبر بشوی و تابوت سنگی مرا در آن جا ببینی و بفهمی، من که پدر تو و پادشاهی مقتدر بودم و بر بیست و پنج کشور سلطنت می کردم مردم و تو نیز مثل من خواهی مرد زیرا سرنوشت آدمی این است که بمیرد. خواه پادشاه بیست و پنج کشور باشد یا یک خارکن و هیچ کس در این جهان باقی نمی ماند. اگر تو هر زمان که فرصت به دست آوردی وارد قبر من بشوی و تابوت را ببینی، غرور و خودخواهی بر تو غلبه خواهد کرد اما وقتی مرگ خود را نزدیک دیدی ، بگو که قبر مرا مسدود نمایند و وصیت کن که پسرت قبر تو را باز نگهدارد تا این که بتواند تابوت حاوی جسد تو را ببیند.
زنهار، زنهار . هرگز هم مدعی و هم قاضی نشو، اگر از کسی ادعایی داری موافقت کن، یک قاضی بی طرف آن ادعا را مورد رسیدگی قرار بدهد و رای صادر نماید : زیرا کسی که مدعی است اگر قاضی هم باشد ظلم خواهد کرد. هرگز از آباد کردن دست برندار. زیرا اگر دست از آباد کردن برداری کشور تو رو به ویرانی خواهد گذاشت زیرا قاعده این است که وقتی کشور آباد نمی شود به طرف ویرانی می رود. آباد کردن، حفر قنات و احداث جاده و شهرسازی را در درجه اول اهمیت قرار بده .
عفو و سخاوت را فراموش نکن و بدان که بعد از عدالت برجسته ترین صفت پادشاهان عفو است و سخاوت. ولی عفو فقط موقعی باید به کار بیفتد که کسی نسبت به تو خطایی کرده باشد واگر به دیگری خطایی کرده باشد و تو خطا را عفو کنی، ظلم کرده ای زیرا حق دیگری را پایمال نموده ای. بیش از این چیزی نمی گویم و این اظهارات را با حضور کسانی که غیر از تو در این جا حاضر هستند کردم تا این که بدانند قبل از مرگ، من این توصیه ها را کرده ام و اینک بروید و مرا تنها بگذارید زیرا احساس می کنم که مرگم نزدیک شده است.
اگر براي لحظه اي خداوند فراموش مي كرد كه من پير شده ام و به من كمي ديگر زندگي ارزاني مي داشت، شايد تمام آنچه را كه فكر مي كنم بازگو نمي كردم ، بلكه تأمل مي كردم بر تمام آنچه كه بازگو مي كنم. چيزها را نه بر مبناي ارزش آنها كه بر مبناي معناي آنها ارزش گذاري مي كردم. كم مي خوابيدم. بيشتر رؤيا پردازي مي كردم، در حاليكه مي دانستم كه هر دقيقه اي كه چشمانمان را مي بنديم، 60 ثانيه نور را از دست مي دهيم.به رفتن ادامه مي دادم آن هنگام كه ديگران مانع مي شوند. بيدار مي ماندم آن هنگام كه ديگران مي خوابند. گوش مي دادم هنگامي كه ديگران سخن مي گويند و با تمام وجود از بستني شكلاتي لذت مي بردم.اگر خداوند به من كمي زندگي مي داد، به سادگي لباس مي پوشيدم، صورتم را به سوي خورشيد مي كردم و نه تنها جسم كه روحم را نيز عريان مي كردم.خداي من، اگر قلبي داشتم نفرتم را بر يخ مي نوشتم و منتظر طلوع خورشيد مي شدم. با اشك هايم گل هاي رز را آب مي دادم تا درد خارها و بوسه ي گلبرگهايشان را احساس كنم.خداي من، اگر كمي ديگر زنده بودم نمي گذاشتم روزي بگذرد بي آنكه به مردم بگويم كه چقدرعاشق آنم كه عاشقشان باشم. هر مرد و زني را متقاعد مي كردم كه محبوبان منند و همواره عاشق عشق زندگي مي كردم.به كودكان بال مي دادم امَا به آنها اجازه مي دادم كه خودشان پرواز كنند. به سالخوردگان مي آموختم كه مرگ نه در اثر پيري كه در اثر فراموشي فرا مي رسد.آه انسان ها، من اين همه را از شما آموخته ام. من آموخته ام كه هر انساني مي خواهد بر قلَه كوه زندگي كند بي آنكه بداند كه شادي واقعي ، دركِ عظمت كوه است. من آموخته ام زماني كه كودكي نوزاد براي اولين بار انگشت پدرش را در مشت ظريفش مي گيرد، براي هميشه او را به دام مي اندازد. من ياد گرفته ام كه انسان فقط زماني حق دارد به همنوع خود از بالا نگاه كند كه بايد به او كمك كند تا بر روي پاهايش بايستد. از شما من جيزهاي بسيار آموخته ام كه شايد ديگر استفاده ي زيادي نداشته باشند چرا كه زماني كه آنها را در اين چمدان جاي مي دهم، با تلخ كامي بايد بميرم
کيستي که من
اينگونه
به اعتماد
نام ِ خود را
با تو ميگويم
کليد ِ خانهام را
در دستات ميگذارم
نان ِ شاديهايام را
با تو قسمت ميکنم
به کنارت مينشينم و
بر زانوي ِ تو
اينچنين آرام
به خواب ميروم؟
کيستي که من
اين گونه بهجد
در ديار ِ روياهاي ِ خويش
با تو درنگ ميکنم؟
مستم و دانم كه هستم...
اي همه هستي ز تو آيا تو هم هستي؟
- گزیده ای از شعر نماز- مهدي اخوان ثالث-
لج کرده ام به مرگ وگرنه چه زندگیست
این خفتن و خزیدن و هر روز پا شدن
من خسته ام از این همه تکرار بیشمار
دلبستن و بریدن و آخر سوا شدن
ای خسته ی نشسته به مرداب ٬ رسته باش
از هر چه بسته ات ٬ از خود رها شدن
این جا که سایه به خورشید می نهند
تا کی معطل نور و صدا شدن
روح برهنه ی من بر صلیب زندگی
جان می کند آهسته تا فنا شدن
می ترسم از جهالت انسان ٬ از عاقبت
در کهکشان جنایت٬ خدا شدن
نیک بنگر به حال من بی تو.
دوستی می گفت:
ویرانه من معماری توست
جغد را بهانه مکن.
آری چنین است و خواهد بود سرنوشت دل من که زیر پایت افتاده.
شبهایم به کابوس ندیدنت می گذرد
و پگاه اشک در پس دود سیگارم نهان می سازم
تا کس نداند چه گذشت بر من و تو.
بشنو صدایی را که نه از گلوی من (1 و 2 )
که از دل من برآمده است.
دیر زمانی است که بغض حتی راه نفس بر من بسته است.
اینروزها چقدر دلم تنگ است.
برای خودم؟
برای تو؟
شاید برای ماهی تنگ بلور هفت سین که حتی شکوفه ها را ندید.
نه هیچ کدام...
فهمیدم
دلم برای گل سرخ سیاره ام تنگ شده.
آخر من خودم او را اهلی کردم...
مرگ یک افسانه را باور کنید.
سرگذشت تلخ یک آواره را باور کنید.
از صدای ناله ی مجنون بترس
حلقه عدل تورا باور کنیم؟
عاشقی با اذن تو؟
هیهات هیهات!!!
مردن شب تاب را باور کنید.
همچو من آواره ی کوی تو نیست
رنج این شیدایی ام باور کنید.
تا بوده همین بوده,
حکم تو خشت بود و حکم من دل.
سر خوش از آسهای خویش خنده بر لبانت می نشست
و من خوش تر از حیله های کودکانه ام.
...
به غرور خشت هایت را بر سر دلم می کوبیدی و من شاد از شکست خویش سرخی چهره ام را نهان می کردم.
هیچ گاه حاکم خوبی نخواهم بود.
چه قمار شیرینیست آنگاه که دلهایم را به تو می بازم.