کاش دستانم توان دریدن این حلقه حقه باز مینایی داشت
کاش پاهایم توان فرار از این چرخ عصاری داشت
کاش گلویم صدایی به بلندای آفتاب تموز صحرا می داشت
کاش دستی بر سرم بود
تا از تیرهای عریان ِ کمان در رفته ی کمانکش ِ جورمند, لحظه ای در امانم دارد.
کتری گل اندود قهوه چی ِ پیردل سالهاست که بر آتش دلش می جوشد
و چشمان گود پیاله هایش در حسرت دیدار یار از خشکی ترک برداشته.
هیچ گاه پرده از صورتک دلقک خندان لب خویش برندار.
تورا تحمل تاولهایی که از داغ دل تو، بر آن آب انداخته، نیست.