لج کرده ام به مرگ وگرنه چه زندگیست
این خفتن و خزیدن و هر روز پا شدن
من خسته ام از این همه تکرار بیشمار
دلبستن و بریدن و آخر سوا شدن
ای خسته ی نشسته به مرداب ٬ رسته باش
از هر چه بسته ات ٬ از خود رها شدن
این جا که سایه به خورشید می نهند
تا کی معطل نور و صدا شدن
روح برهنه ی من بر صلیب زندگی
جان می کند آهسته تا فنا شدن
می ترسم از جهالت انسان ٬ از عاقبت
در کهکشان جنایت٬ خدا شدن