...
از میان زنگها و رنگهایی که گوش و چشمت را پر کرده چه جایی است برای من خاکستری تر از همیشه
و صدای فریاد گمشدهام که یاری را میجوید؟
سکوت میکنم و آرام در زیر پاهای میخدار عابران ذهنت لب میگزم.
خرامان خرامان دور می شد
بار و بنه اش همیشه بر دوشش بود و همیشه در سفر
برف می بارید و گویی قدم هایش را با آن کوک کرده
حرارت پوستش حریمی ساخته بود تا هنوز چند قدم مانده به او به شبنم بدل گردند.
فصل زایش بود و طفلکان چشمانش با کودکانه آسمان همبازی شده بودند.
او آرام آرام دور می شد و من آرام آرام درخود فرو می رفتم.
هربار می رفت بارش سنگین تر می شد و سینه ی من خالی تر
به شاد یاد خوش گذشته می بر پیاله می ریزم.
آنقدر از وجودت مستم که به خاطر نمی آورم
کدامین فصل سرد زمستان میان گلوله و دشنه و فقان به دنیا آمدم.
روز میلاد من شبی بود که چشم در چشمان تو باز کردم
و بودنم تنها با هوای خوش یادگارانت زیباست.
هر لحظه هلهله زایش در من به گوش می رسد
باز بخند تا به لب خنده های مستانه ات جان بگیرم