فاجعه  

پریشان از خواب پریدم,
کسی خود را به پنجره تنهایی من می کوبید
شیشه از خون سرخ شده بود

در آستان در پرپر شده بود.
آسمان نیز سرخی می زد
چه روز شومی
فاجعه ای در راه است

جهان می لرزد

در دلم آشوبی به پا شده
صدای سم اسبهای زره پوش هر لحظه نزدیک تر می شود

ساعت شنی شیشه طلسمم را می نگرم
دارد تمام می شود.

وقت رفتن است؟
آرام می نشینم
عکس تورا بر سینه ام می گذارم.

بدرود

blog comments powered by Disqus