لبانم را به هم دوخته ام
زیبایی لبها فقط به هنگام لبخند دیوانه کننده می شود، و تو نشسته بودی کنار من و چندین دقیقه مدام لبخند می زدی! نمی دانستم چطور نگاهت کنم، چشمانم طاقتش را نداشت... و تو خیسی چشمانم را دیدی! اما مگر می شد از آنهمه زیبایی گذشت؟ چند لحظه نگاهت می کردم و باز رویم را بر می گرداندم تا با بغضم سر و کله بزنم!
با خود فکر می کردم که چطور باید این زیبایی را بوسید و فکرم به هیچ جا نمی رسید! تو همچنان لبخند می زدی و من همچنان با بغضم درگیر بودم... دیگر به هیچ چیز نمی توانستم فکر کنم! لبهایم را روی لبهایت گذاشتم و بوسه را به تو سپردم... تو خودت همه راه را رفتی و لذت بخش ترین بوسه ممکن را به من هدیه کردی...!
راستی عزیز من، فکر می کنی چند بار دیگر می توانی آنطور کودکانه مرا ببوسی؟
امروز برگ برگ مثنوی ام را خواندم
بجز چند صفحه ای سفید و بیشترک پاره
همه جا تنها نوشته بودم دوستت دارم…
نماز صبح را دوست دارم
اما اگر تو اذانش را نگفته باشی
نمی خواهم هرگز خورشید طلوع کند.
شب را دوست دارم
اما اگر تو پرده دارش نباشی
نمی خواهم هرگز خورشید غروب کند.
وقتی يك مرد به اين نتيجه میرسد كه شايد
حق با پدرش بوده، معمولا ً زمانیست كه پسری دارد
كه فكر میكند حق با او نيست
چارلز وادزورث
یادواره قرنهای خوش گذشته چون شمعی دل آواره مرا می سوزاند
نفرین بر من اگر سوسوی شعله هایش بیراهه را بر تو نمایان سازد
تو خود راه بلد کوره راه زندگی شده ای
و من تکه چوبی تا سنگ از راهت پرانم.
دیروز راه سنگلاخ بود و من سر خوش از تکیه زدنهای تو
اما امروز…
مرا به شاخه درختی خشک و بن چاهی ژرف تنها می گذاری.
تنها چون گاهی, فقط گاهی شنی شاید به زیر پاید آمده است.
کاش هنوز جاده سنگلاخ بود و لذت پراندن سنگ از زیر پای تو
نه اتهام تلخ سرگردانی ات میان فاصله ها