...  

میان هجوم بی‌نهایت کفتار تو، کدامین سلول حاصل من می‌شود؟
از میان زنگ‌ها و رنگ‌هایی که گوش و چشمت را پر کرده چه جایی است برای من خاکستری تر از همیشه
و صدای فریاد گمشده‌ام که یاری را می‌جوید؟

سکوت می‌کنم و آرام در زیر پاهای میخ‌دار عابران ذهنت لب می‌گزم.

دزدی  

کاش می شد مژه بر هم زدن را از چشمانت دزدید
آخر هر بار مژگانت بر هم فرود می آیند تاریکی مخوفی جهانم را فرا می گیرد

برف  

خرامان خرامان دور می شد
بار و بنه اش همیشه بر دوشش بود و همیشه در سفر
برف می بارید و گویی قدم هایش را با آن کوک کرده
حرارت پوستش حریمی ساخته بود تا هنوز چند قدم مانده به او به شبنم بدل گردند.
فصل زایش بود و طفلکان چشمانش با کودکانه آسمان همبازی شده بودند. 

او آرام آرام دور می شد و من آرام آرام درخود فرو می رفتم.
هربار می رفت بارش سنگین تر می شد و سینه ی من خالی تر

میلاد  

به شاد یاد خوش گذشته می بر پیاله می ریزم.
آنقدر از وجودت مستم که به خاطر نمی آورم
کدامین فصل سرد زمستان میان گلوله و دشنه و فقان به دنیا آمدم.

روز میلاد من شبی بود که چشم در چشمان تو باز کردم
و بودنم تنها با هوای خوش یادگارانت زیباست.
هر لحظه هلهله زایش در من به گوش می رسد

باز بخند تا به لب خنده های مستانه ات جان بگیرم

جای خالی ات  

هر شب زمستانتر می شود
هر شب مچاله تر می شوم
آنقدر که نه جایی است برای گرمای نرم بخاری
و نه جایی برای سرمای تند زمستان.

کاش می فهمید ناز بالشم 
این تلاشی است تا برای جای خالی ات جای بیشتری باز کنم.