کاش  

کاش دستانم توان دریدن این حلقه حقه باز مینایی داشت
کاش پاهایم توان فرار از این چرخ عصاری داشت
کاش گلویم صدایی به بلندای آفتاب تموز صحرا می داشت
کاش دستی بر سرم بود
تا از تیرهای عریان ِ کمان در رفته ی کمانکش ِ جورمند, لحظه ای در امانم دارد.

قهوه خانه  

کتری گل اندود قهوه چی ِ پیردل سالهاست که بر آتش دلش می جوشد
و چشمان گود پیاله هایش در حسرت دیدار یار از خشکی ترک برداشته.

دلقک  

هیچ گاه پرده از صورتک دلقک خندان لب خویش برندار.
تورا تحمل تاولهایی که از داغ دل تو، بر آن آب انداخته، نیست.

بازیچه  

لذت می برد مرا بازیچه خویش قرار دهد
چرا که شاید می داند چون دیگران به او خیانت نخواهم کرد.
ولی با سگ صفتان فرشته ظاهر نقاب در آستین چه کنم؟
آنان که به سر انگشتی می توانند او را مسخ خود کنند تا من فراموش شوم.

قرار  

همیشه وعده ما،
“امروز ساعت 19”.
چه فرق دارد،
چند ساعتی بیش،
چند ساعتی پس …