تفنگ دسته نقره  

می گن اسبت رفیق روز جنگه,
مو می گویم از او بهتر تفنگه,
سواره بی تفنگ قدرت نداره,
سوار وقتی تفنگ داره سواره.

تفنگ دسته نقرم رو فروختم,
برای دل قبای ترمه دوختم.

فرستادم,
برایم پس فرستاد

تفنگ دسته نقرم داد و بی داد…

بودن  

گر بدينسان زيست بايد پست

من چه بي شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوايي نياويزم

بر بلند كاج خشك كوچه ي بن بست .

گر بدينسان زيست بايد پاك

من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود چون كوه

يادگاري جاودانه ، برتراز بي بقاي خاك .

منبع: احمد شاملو

فراقی  

چه بي تابانه مي خواهمت اي دوريت آزمون تلخ زنده به گوري !

چه بي تابانه تو را طلب مي كنم !

بر پشت سمندي

                       گوئي 
                                  نوزين

كه قرارش نيست .

و فاصله

تجربه ئي بيهوده است .

بوي پيراهنت

اين جا

و اكنون .

كوه ها در فاصله

سردند .

دست

           در كوچه و بستر

                                  حضور مأنوس دست تو را مي جويد ،

و به راه  انديشيدن

يأس را

            رج مي زند .

بي نجواي انگشتانت

فقط .

و جهان از هر سلامي خالي است .

 

منبع: احمد شاملو

طواف  

هنوز خیلی از پرّاندن طوقی ها و هلهله ی جشن تبسّم بر لبانم نگذشته بود
که باز کرکسان جــَلد تنهایی به گردم طواف می کنند.

آخرین ذره  

لحظه ای چشم بر من بستی و
نداستی که خمره ی لبریز از دود و شراب من
تنها به گرمای رقص مژگانه تو
آخرین ذره اش نیز خواهد سوخت.

رنج آن خمارها آبی سوختنم بود
و آه آن سیگارها غبار چهره ی خسته ام.

آخرین ذره ام را تو بسوزان تا تنم سالم بماند

برهنگی  

چرا از من می‌خواهی برايت بنويسم؟
برای چه می‌خواهی
پيش رويت چون انسان اوليه عريان شوم؟
نوشتن
تنها چيزی است که برهنه‌ام می‌کند...

سفالینه  

میان هجوم افکار پریشان خویش
در انبوه نامنتهای خاکی پاک
اشک ریزان عشق را می خواندم.
زمین زیر پایم می چرخید.
آهی کشیدم.

تندیسی ساختم از عشق
که بر اشکهای من لبخند می زد.

زلف  

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکَنی بنیادم

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

زلف را حلقه مکن تا نکُنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گُلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم

شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بند توام آزادم

تا انتها…  

برایش عشق مثل همان سیگار سنگینی است که هیچ کس نمی توانست به آخرین پکش برسد…
یا همان بطری عرق که رسیدن به آخرین پیکش غیر ممکن بود…

همیشه تا آخرین پک می کشید و تا آخرین جرعه می نوشید….

---
عاشق که شد…
او ماند و آخرین ذره از روحش…

 

-علی موسوی

محبت  

محبت را وقتی شناختم که
کودکی خورشید نقاشی اش را سیاه کشید
تا پدر کارگرش در زیر آفتاب نسوزد.

منبع: نامعلوم

فاجعه  

پریشان از خواب پریدم,
کسی خود را به پنجره تنهایی من می کوبید
شیشه از خون سرخ شده بود

در آستان در پرپر شده بود.
آسمان نیز سرخی می زد
چه روز شومی
فاجعه ای در راه است

جهان می لرزد

در دلم آشوبی به پا شده
صدای سم اسبهای زره پوش هر لحظه نزدیک تر می شود

ساعت شنی شیشه طلسمم را می نگرم
دارد تمام می شود.

وقت رفتن است؟
آرام می نشینم
عکس تورا بر سینه ام می گذارم.

بدرود

جبر  

همه ی عکس های عاشقانه

                         روزی تک نفره می شوند

                                                   ما مجبور می شویم از هم

                                                   ما قیچی می شویم از هم   

  خدا هم به حرف های آخر ما ، با خیال راحت گوش کرد

                         وهیچ فرشته ای دم دستش نبود بفرستد

                                             که حتی دستمال کاغذی تعارف کند...

رفتی  

برای داشتنت از هزاران راه گذشتم,
-پا کشان-
به هزاران رنج دوران تن دادم,
-شادان-
تربت پایت بر چشم کشیدم ,
-اشک ریزان-

رسیدم,

افسوس,
تو در طلب فردا می رفتی…

کاش مقیاس آدم ها
پینه های پای بود
و آستین خیس عاشق.

چرا که تورا نه به زر و سیم قیمت است و
نه به کاخ و جاه.

غرور و غیرت  

 

زیر پل, نه ساله کودک دختری می لرزد.
پدرش, غرق بوسه های مستانه ای است بر تن گرم سیگارش.
باد اشک بر مژگانه بلند دخترک می خشکاند.
غرور پسرکی تک پا, چوبدستی اش را بر آتش دخترک می اندازد.
پدر, بی رمق از عشقبازی لب و دود,
غیرتش را بر صورت سرد پسرک می کوبد.

پسرک دندان سوده می کند.
دخترک اشک می ریزد.

هزار راهه  

 

در هزار راهه زندگی,

کودکی گرمای سرخ گلهایش را به بهای افیون مادری می فروشد.

در شب تاریک هزار خم,

مادری گرمای تنش را به بهای گرسنگی کودکی…

آرامی نمانده  

آرامی نمانده در این پاک خاک.

بگذار تا آسمان برای ما از زمان فریاد زند,

آنچنان که رعدی زاید و خواب ماندگان را بلرزاند.

باران کودکانه  

دلدلکهای گاه گاه من

یادگار روزهای بی تو بودن است

دفتر یادداشتهای شبانه ام را که ورق می زنی می پرسی

“پس چرا سفیدند؟”

چین چین کاغذ را نشانت می دهم.

کودکانه می پرسی

“باران آمده؟”

بازی نیست  

چه کودکانه است

آن هنگام که می پنداری به بوسه ای می توانی هرست آواری را که عشق بر سرم کوفته,

از چشمانم پاک کنی.

کاش باورت می شد مثنوی سوخته من بازی روزگار نیست.

جنگل  

شنل قرمز کلاهدارم را بر سر می اندازم500gg3

سبد پلاستیکی را بر دوشم

داد می زنم میان جنگل

"آهای گرگها من مادر بزرگ ندارم

بیایید مرا بخورید"

 

-مسافر کوچولو

وصله  

می دانم وصله ی ناجوری بر قبای زری تو بودم

اما تو می روی و مرا دررنجی ابدی رها می کنی !!!

بی تو  

بی تو طوفان زده ی دشت جنونم،

صیدافتاده به خونم
تو چنان می گذری غافل از اندوه درونم
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهم

تو ندیدی

نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی در خانه چو ببستم

دگر از پای نشستم

گوئیا زلزله آمد،

گوئیا خانه فروریخت سر من
بی تو من در همه شهر غریبم

بی تو ،کس نشنود از این دل بشکسته صدائی
برنخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی

تو همه شعر و سرودی،

تو همه بود و نبودی
چه گریزی زبر من،که زکویت نگریزم

گر بمیرم زغم دل ، با تو هرگزنستیزم
من و یک لحظه جدایی؟

نتوانم ، نتوانم بی تو من زنده نمانم

-هما میرافشار

وصیتنامه ی داریوش کبیر  

اینک که من از دنیا می روم بیست و پنج کشور جزو امپراطوری ایران است و در تمام این کشورها پول ایران رواج دارد و ایرانیان در آن کشورها دارای احترام هستند و مردم کشورها نیز در ایران دارای احترام می باشند

جانشین من خشایار شاه باید مثل من در حفظ این کشورها بکوشد و راه نگهداری این کشورها این است که در امور داخلی آن ها مداخله نکند و مذهب و شعائر آن ها را محترم بشمارد .

اکنون که من از این دنیا می روم تو دوازده کرور در یک زر در خزانه ی سلطنتی داری و این زر یکی از ارکان قدرت تو می باشد زیرا قدرت پادشاه فقط به شمشیر نیست بلکه به ثروت نیز هست . البته به خاطر داشته باش که تو باید به این ذخیره بیفزایی نه این که از آن بکاهی. من نمی گویم که در مواقع ضروری از آن برداشت نکنی، زیرا قاعده ی این زر در خزانه آن است که هنگام ضرورت از آن برداشت کنند اما در اولین فرصت آن چه برداشتی به خزانه برگردان. مادرت آتوسا بر من حق دارد پس پیوسته وسایل رضایت خاطرش را فراهم کن.

ده سال است که من مشغول ساخت انبارهای غله در نقاط مختلف کشور هستم و من روش ساخت این انبارها را که با سنگ ساخته می شود و به شکل استوانه است در مصر آموختم و چون انبارها پیوسته تخلیه می شوند حشرات در آن به وجود نمی آیند و غله در این انبارها چند سال می ماند بدون این که فاسد شود و تو باید بعد از من به ساختن انبارهای غله ادامه دهی تا این که همواره آذوقه ی دو یا سه سال کشور در انبارها موجود باشد و هر ساله بعد از این که غله ی جدید به دست آمد از غله ی موجود در انبارها برای تامین کسر خوارباراستفاده کن و غله ی جدید را بعد از این که بو جاری شد به انبار منتقل نما و به این ترتیب تو هرگز برای آذوقه در این مملکت دغدغه ای نخواهی داشت ولو دو یا سه سال پیاپی خشکسالی شود. هرگز دوستان و ندیمان خود را به کارهای مملکتی نگمار و برای آن ها همان مزیت دوست بودن با تو کافی است، چون اگر دوستان و ندیمان خود را به کارهای مملکتی بگماری و آن ها به مردم ظلم کنند و استفاده ی نامشروع نمایند نخواهی توانست آن ها را به مجازات برسانی چون با تو دوست هستند و تو ناچاری که رعایت دوست بنمایی.

کانالی که من می خواستم بین شط نیل و دریای سرخ به وجود بیاورم هنوز به اتمام نرسیده و تمام کردن این کانال از نظربازرگانی و جنگی خیلی اهمیت دارد و تو باید آن کانال را به اتمام برسانی و عوارض عبور کشتی ها از آن کانال نباید آن قدر سنگین باشد که ناخدایان کشتی ترجیح بدهند که از آن عبور نکنند. اکنون من سپاهی به طرف مصر فرستادم تا این که در این قلمرو ایران، نظم و امنیت برقرار کنند. ولی فرصت نکردم سپاهی به یونان بفرستم و تو باید این کار را به انجام برسانی. با یک ارتش نیرومند به یونان حمله کن و به یونانیان بفهمان که پادشاه ایران قادر است مرتکبین فجایع را تنبیه کند. توصیه ی دیگر من به تو این است که هرگز دروغگو و متملق را به خود راه نده. چون هر دوی آن ها آفت سلطنت هستند و بدون ترحم دروغگو را از خود دور نما. هرگز عمال دیوان را بر مردم مسلط نکن و برای این که عمال دیوان به مردم مسلط نشوند، برای مالیات، قانونی وضع کردم که تماس عمال دیوان را با مردم خیلی کم کرده است و اگر این قانون را حفظ کنی عمال حکومت با مردم زیاد تماس نخواهند داشت. افسران و سربازان ارتش را راضی نگهدار و با آن ها بدرفتاری نکن. اگر با آن ها بدرفتاری کنی آن ها نخواهند توانست معامله ی متقابل کنند. اما در میدان جنگ تلافی خواهند کرد. ولو به قیمت کشته شدن خودشان باشد و تلافی آن ها این طور خواهد بود که دست روی دست می گذارند و تسلیم می شوند تا این که وسیله ی شکست تو را فراهم نمایند.

امر آموزش را که من شروع کرده ام ادامه بده و بگذار اتباع تو بتوانند بخوانند و بنویسند تا این که فهم و عقل آن ها بیش تر شود و هر قدر که فهم و عقل آن ها زیادتر شود، تو با اطمینان بیش تری می توانی سلطنت کنی. همواره حامی کیش یزدان پرستی باش. اما هیچ قومی را مجبور نکن که از کیش تو پیروی نماید و پیوسته به خاطر داشته باش که هر کس باید آزاد باشد که از هر کیش که میل دارد پیروی نماید. بعد از این که من زندگی را بدرود گفتم، بدن من را بشوی و آن گاه کفنی را که خود فراهم کرده ام بر من بپیچان و در تابوت سنگی قرار بده و در قبر بگذار. اما قبرم را که موجود است مسدود نکن تا هر زمان که می توانی وارد قبر بشوی و تابوت سنگی مرا در آن جا ببینی و بفهمی، من که پدر تو و پادشاهی مقتدر بودم و بر بیست و پنج کشور سلطنت می کردم مردم و تو نیز مثل من خواهی مرد زیرا سرنوشت آدمی این است که بمیرد. خواه پادشاه بیست و پنج کشور باشد یا یک خارکن و هیچ کس در این جهان باقی نمی ماند. اگر تو هر زمان که فرصت به دست آوردی وارد قبر من بشوی و تابوت را ببینی، غرور و خودخواهی بر تو غلبه خواهد کرد اما وقتی مرگ خود را نزدیک دیدی ، بگو که قبر مرا مسدود نمایند و وصیت کن که پسرت قبر تو را باز نگهدارد تا این که بتواند تابوت حاوی جسد تو را ببیند.

زنهار، زنهار . هرگز هم مدعی و هم قاضی نشو، اگر از کسی ادعایی داری موافقت کن، یک قاضی بی طرف آن ادعا را مورد رسیدگی قرار بدهد و رای صادر نماید : زیرا کسی که مدعی است اگر قاضی هم باشد ظلم خواهد کرد. هرگز از آباد کردن دست برندار. زیرا اگر دست از آباد کردن برداری کشور تو رو به ویرانی خواهد گذاشت زیرا قاعده این است که وقتی کشور آباد نمی شود به طرف ویرانی می رود. آباد کردن، حفر قنات و احداث جاده و شهرسازی را در درجه اول اهمیت قرار بده .

عفو و سخاوت را فراموش نکن و بدان که بعد از عدالت برجسته ترین صفت پادشاهان عفو است و سخاوت. ولی عفو فقط موقعی باید به کار بیفتد که کسی نسبت به تو خطایی کرده باشد واگر به دیگری خطایی کرده باشد و تو خطا را عفو کنی، ظلم کرده ای زیرا حق دیگری را پایمال نموده ای. بیش از این چیزی نمی گویم و این اظهارات را با حضور کسانی که غیر از تو در این جا حاضر هستند کردم تا این که بدانند قبل از مرگ، من این توصیه ها را کرده ام و اینک بروید و مرا تنها بگذارید زیرا احساس می کنم که مرگم نزدیک شده است.

وصیتنامه گابریل گارسیا مارکز  

اگر براي لحظه اي خداوند فراموش مي كرد كه من پير شده ام و به من كمي ديگر زندگي ارزاني مي داشت، شايد تمام آنچه را كه فكر مي كنم بازگو نمي كردم ، بلكه تأمل مي كردم بر تمام آنچه كه بازگو مي كنم. چيزها را نه بر مبناي ارزش آنها كه بر مبناي معناي آنها ارزش گذاري مي كردم. كم مي خوابيدم. بيشتر رؤيا پردازي مي كردم، در حاليكه مي دانستم كه هر دقيقه اي كه چشمانمان را مي بنديم، 60 ثانيه نور را از دست مي دهيم.به رفتن ادامه مي دادم آن هنگام كه ديگران مانع مي شوند. بيدار مي ماندم آن هنگام كه ديگران مي خوابند. گوش مي دادم هنگامي كه ديگران سخن مي گويند و با تمام وجود از بستني شكلاتي لذت مي بردم.اگر خداوند به من كمي زندگي مي داد، به سادگي لباس مي پوشيدم، صورتم را به سوي خورشيد مي كردم و نه تنها جسم كه روحم را نيز عريان مي كردم.خداي من، اگر قلبي داشتم نفرتم را بر يخ مي نوشتم و منتظر طلوع خورشيد مي شدم. با اشك هايم گل هاي رز را آب مي دادم تا درد خارها و بوسه ي گلبرگهايشان را احساس كنم.خداي من، اگر كمي ديگر زنده بودم نمي گذاشتم روزي بگذرد بي آنكه به مردم بگويم كه چقدرعاشق آنم كه عاشقشان باشم. هر مرد و زني را متقاعد مي كردم كه محبوبان منند و همواره عاشق عشق زندگي مي كردم.به كودكان بال مي دادم امَا به آنها اجازه مي دادم كه خودشان پرواز كنند. به سالخوردگان مي آموختم كه مرگ نه در اثر پيري كه در اثر فراموشي فرا مي رسد.آه انسان ها، من اين همه را از شما آموخته ام. من آموخته ام كه هر انساني مي خواهد بر قلَه كوه زندگي كند بي آنكه بداند كه شادي واقعي ، دركِ عظمت كوه است. من آموخته ام زماني كه كودكي نوزاد براي اولين بار انگشت پدرش را در مشت ظريفش مي گيرد، براي هميشه او را به دام مي اندازد. من ياد گرفته ام كه انسان فقط زماني حق دارد به همنوع خود از بالا نگاه كند كه بايد به او كمك كند تا بر روي پاهايش بايستد. از شما من جيزهاي بسيار آموخته ام كه شايد ديگر استفاده ي زيادي نداشته باشند چرا كه زماني كه آنها را در اين چمدان جاي مي دهم، با تلخ كامي بايد بميرم

عدل  



اشک تاوان کسانی است که در برابر عشق سکوت کردند.
سکوت پاداش کسانی است که برای عشق اشک ریختند.

دوست داشتن  

ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهد آن بودن
که چگونه زیر غلتکی میرود و گفتن
که سگ من نبود

ساده است ستایش گلی
چیدنش
و از یاد بردن
که آبش بايد داد

ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتنش، بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن و گفتن
که دیگر نمی شناسمش

ساده است لغزش های خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان و گفتن
که من این چنینم

ساده است که چگونه میزیم
باری
زیستن سخت ساده است

و پیچیده نیز هم


"شعری از مارگوت بیگل با ترجمه احمد شاملو"


سرود ِ آشنائي  

کيستي که من

اين‌گونه

به‌ اعتماد

نام ِ خود را
با تو مي‌گويم
کليد ِ خانه‌ام را
در دست‌ات مي‌گذارم
نان ِ شادي‌هاي‌ام را
با تو قسمت مي‌کنم

به کنارت مي‌نشينم و

بر زانوي ِ تو

اين‌چنين آرام
به خواب مي‌روم؟

کيستي که من

اين گونه به‌جد

در ديار ِ روياهاي ِ خويش
با تو درنگ مي‌کنم؟

-احمد شاملو

نماز  

با تو دارد گفتگو شوريده مستي

مستم و دانم كه هستم...

اي همه هستي ز تو آيا تو هم هستي؟


- گزیده ای از شعر نماز- مهدي اخوان ثالث-

قاصدک  

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب
قاصدک هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی ایا رفتی با باد ؟
با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای
راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند .


-مهدی اخوان ثالث

خسته  

خسته ام از این بودن و نباشیدن ها

بایدی را امر خواهم کرد به دولت نافرمان عقل خویش
که خموش بایدت.

و آنگاه
نبودن را با سپاه قلبم فتح خواهم کرد.

چه جشن با شکوهی خواهم گرفت
من و سفره ای گسترده که آنسویش تنها یاد تو همراه من است.

یاحق
نوش کن به نوش باد یار و نیش یاد پار

مهتاب  

ماه از نیمه گذشت است
دگرمهتاب نیست
وه چه آشوب غریبی است میان خانه ی ماهی ها

چه کسی می داند
عمر این انجمن کوچک حوض
می رسد آیا به مهتاب دگر.

با توام ای مهتاب
از چه رو گردانی
از نگاه تلخ نیلوفر و زاغ؟

نور تو -گاه که باشد به میان-
زندگی می بخشد
ور نه این شعشعه وحشتناک
قاتل ماهی هاست.



زندگی  

لج کرده ام به مرگ وگرنه چه زندگیست

این خفتن و خزیدن و هر روز پا شدن

من خسته ام از این همه تکرار بیشمار

دلبستن و بریدن و آخر سوا شدن

ای خسته ی نشسته به مرداب ٬ رسته باش

از هر چه بسته ات ٬ از خود رها شدن

این جا که سایه به خورشید می نهند

تا کی معطل نور و صدا شدن

روح برهنه ی من بر صلیب زندگی

جان می کند آهسته تا فنا شدن

می ترسم از جهالت انسان ٬ از عاقبت

در کهکشان جنایت٬ خدا شدن

خرابات  

من از آنکه گردم ز مستی هلاک

به آیین مستان بریدم به خاک

به آب خرابات غسلم دهید

پس آنگاه بر دوش مستم نهید

به تابوتی از چوب تاکم کنید

به راه خرابات خاکم کنید

مریزید بر گور من جز شراب

میارید در ماتمم جز رباب

ولاکن به شرطی در مرگ من

منالد بجز مطرب و چنگ زن

تو خود حافظا سر ز مستی متاب

که سلطان نخواهد خراج از خراب

رنج ديگر  

خنجر اين بد، به قلب من نه زدي زخم
گر همه از خوب هيچ با دلتان بود،
دست نوازش به خون من نه شدي رنگ
ناخن تان گر نبود دشمني آلود.

ورنه چرا بوسه خون چكاندم از لب
ورنه چرا خنده اشك ريزدم از چشم
ورنه چرا پاكچشمه آب دهد زهر
ورنه چرا مهربوته غنچه دهد خشم؟

من چه بگويم به مردمان، چو بپرسند
قصة اين زخم ديرپاي پر از درد؟
لابد بايد كه هيچ گويم، ورنه
هرگز ديگر به عشق تن ندهد مرد!
- احمد شاملو

انتظار  

از دريچه
با دل خسته، لب بسته، نگاه سرد
مي كنم از چشم خواب آلودة خود
صبحدم
بيرون
نگاهي:

در مه آلوده هواي خيس غم آور
پاره پاره رشته هاي نقره در تسبيح گوهر . . .
در اجاق باد، آن افسرده دل آذر
كاندك اندك برگ هاي بيشه هاي سبز را بي شعله مي سوزد . . .

من در اينجا مانده ام خاموش
بر جا ايستاده
سرد
وز دو چشم خسته اشك يأس مي ريزم به دامان:
جاده خالي
زير باران!
- احمد شاملو

بت  

راست می گفتی
دانایی میوه ی ممنوعه بود.
کاش نمی دانستم.
تا بجای تو بتی چوبین را می پرستیدم.

این تاوان کدامین گناه من است؟؟؟

آفرینش  

بهشت بود
سیب بود
انسان آمد جهنم را ساخت.

رفتن  

دل به هم دادیم,
خندیدی , گریستم
یکدیگر را دوست داشتیم
خندیدی , گریستم
رفتی و فراموش شدم - چه زود-
گریستی , خندیدم

نه به اشک تو
به اشکهایی که ریختم ...

می  

ساقی و محتسب و شیخ و نگارم همه مست
زاهد و مغبچه و زلف نگارم همه مست
یاد آن دفتر ایام که بگذشت بخیر
اشک از چشم بیافتاد و سبویم بشکست.





حال من بی تو  



نیک بنگر به حال من بی تو.
دوستی می گفت:
ویرانه من معماری توست
جغد را بهانه مکن.

آری چنین است و خواهد بود سرنوشت دل من که زیر پایت افتاده.
شبهایم به کابوس ندیدنت می گذرد
و پگاه اشک در پس دود سیگارم نهان می سازم
تا کس نداند چه گذشت بر من و تو.
بشنو صدایی را که نه از گلوی من (1 و 2 )
که از دل من برآمده است.
دیر زمانی است که بغض حتی راه نفس بر من بسته است.


آه  

هنوز هم گاهی پشت در دخترکی ایستاده با سینی ی حلوای نذری در دست.
بدی اش این است که این سوی در،
من دیگر آن پسرک پانزده ساله نیستم.
-علیرضا معتمدی

عشق  


تنها راه شناختن یک نفر، دوست داشتن او بدون هیچ امیدی است.

* خیابان یکطرفه . والتر بنیامین.

راه  

می خواهم راه میان بر را انتخاب کنم
تاول پاهایم را ببین...
منبع: نامعلوم

نبرد  


گنجشککی خسته از نبرد باد و تیرهای سرد و خیس باران
اتاق کم نور تورا پناه جان خویش یافت.
اما تو از پس شیشه ی سخت
تنها به در کوفتنش را نگریستی...
افسوس,
روزی ما نیز در جنگ نابرابر آفرینش به دری خواهیم کوفت.

عکس  



عکسهای یاد آور خاطرات تورا بر یکدگر چسباندم
تا از یاد تو ردایی بسازم.
تن پوشی تا خویش را در میان آنها گم کنم.
کاش بودی
کاش نمی رفتی, بی من.
تنها یی مرگزایم را چه کنم؟

عکس: ایمان ملکی

گل سرخ سیاره ام  

اینروزها چقدر دلم تنگ است.
برای خودم؟
برای تو؟
شاید برای ماهی تنگ بلور هفت سین که حتی شکوفه ها را ندید.
نه هیچ کدام...

فهمیدم
دلم برای گل سرخ سیاره ام تنگ شده.
آخر من خودم او را اهلی کردم...

Alone  

When I walk alone, I think of you my love
When I walk alone, I walk with broken heart
When I walk alone, I walk with sadness
When I walk alone, I walk with my silent tears
When I walk alone, I walk with my sorrow
When I walk alone, I walk with my sad memories
When I walk alone, I walk with my shattered dream
When I walk alone, I walk with my hands lifeless
Love never walk alone but you made me walk alone
You promised me that you will walk with me forever
but you made me walk alone with my tears forever
When the heaven stolen you from me yesterday
All your promises are gone with the wind
Today, You made me walk alone with out you my love
and I promise you, I will walk alone till my journey ends...

صـبـح چنـدان دور نیست....  

باید از محشر گذشت....

لجن زاری که من دیدم. سزای صخره هاست
گوهر روشن دل از کان و جهانی دیگر است
عذر میخواهم پری،
من نمیگنجم در آن چشمان تنگ،
با دل من آسمانها نیز تنگی میکنند.
روی جنگلها نمی آیم فرود.
شاخه زلفی گو مباش ، آب دریاها کفاف
تشنه این درد نیست.بره هایت میدوند.
جویباری که عزیزم راه خود گیرو برو ،
یک شب مهتابی از این تنگنای . بر فراز
کوها پر میزنم، میگذارم میروم .
ناله خود میبرم . دردسر کم میکنم.
چشمهائی خیره می پاید مرا،
غرش تمساح می آید بگوش،
کبر فرعونی و سحر سامریست،
دست موسی و محمد با من است،

میروی وعده آنجا که با هم روز شب را اشتیست

صـبـح چنـدان دور نیست....
-استاد شهریار

باور  

مرگ یک افسانه را باور کنید.
سرگذشت تلخ یک آواره را باور کنید.
از صدای ناله ی مجنون بترس
حلقه عدل تورا باور کنیم؟

عاشقی با اذن تو؟
هیهات هیهات!!!

مردن شب تاب را باور کنید.
همچو من آواره ی کوی تو نیست
رنج این شیدایی ام باور کنید.

ما اینجاییم  



این عکسی است که فضاپیمای وویجر از زمین گرفته است. عکسی که زمین را در فضای بیکران نشان می دهد. کارل ساگان فضانورد آمریکایی کتابی با همین عنوان نوشته است. در قسمتی از این کتاب می خوانیم:

دوباره به این نقطه نگاه کنید. همین جاست. خانه اینجاست. ما اینجاییم. تمام کسانی که دوستشان دارید٬ تمام کسانی که می شناسید٬ تمام کسانی که تابحال چیزی در موردشان شنیده اید٬ تمام کسانی که وجود داشته اند٬ زندگی شان را در اینجا سپری کرده اند. برآیند تمام خوشی ها و رنج های ما در همین نقطه جمع شده است. هزاران مذهب٬ ایدئولوژی و دکترین اقتصادی که آفرینندگانشان از صحت آنها کاملا مطمئن بوده اند٬ تمامی شکارچیان و صیادان٬ تمامی قهرمانان و بزدلان٬ تمامی آفرینندگان و ویران کنندگان تمدن٬ تمامی پادشاهان و رعایا٬ تمامی زوج های جوان عاشق٬ تمامی پدران و مادران٬ کودکان امیدوار٬ مخترعان و مکتشفان٬ تمامی معلمان اخلاق٬ تمامی سیاستمداران فاسد٬ تمامی «ابرستاره ها»٬ تمامی رهبران کبیر٬ تمامی قدیسان و گناهکاران در تاریخِ گونه ما٬ آنجا زیسته اند٬ در این ذره غبار که در فضای بیکران در مقابل اشعه خورشید شناور است. زمین ذره ای خرد در مقابل عظمت جهان است. به رودهای خون که توسط امپراطوران و ژنرال ها بر زمین جاری شده٬ البته با عظمت و فاتحانه٬ بیاندیشید. این خونریزان٬ اربابان لحظاتی از قسمت کوچکی از این نقطه بوده اند. به بی رحمی های بی پایانی که ساکنان گوشه ای از این نقطه٬ توسط ساکنان گوشه دیگر (که از این فاصله نمیتوان آنها را از هم بازشناخت) متحمل شده اند بیاندیشید٬ چقدر اینان به کشتن یکریگر مشتاقند٬ چقدر با حرارت از یکدیگر متنفرند. تمامی شکوه و جلال ما٬ تمامی حس خود مهم بینی بی پایان ما٬ توهم اینکه ما دارای موقعیتی ممتاز در پهنه گیتی هستیم٬ به واسطه این عکس به چالش کشیده می شود. سیاره ما لکه ای گم شده در تاریکی کهکشانهاست. در این تیرگی و عظمت بی پایان٬ هیچ نشانه ای از اینکه کمکی از جایی میرسد تا ما را از شر خودمان در امان نگاه دارد٬ دیده نمی شود.زمین تنها جای شناخته شده است که قابلیت زیست دارد. هیچ جایی نیست٬ حداقل در آینده نزدیک که گونه بشر بتواند به آنجا مهاجرت کند. مشاهدات٬ بله٬ استقرار٬ هنوز نه. خوشتان بیاید یا نه٬ زمین تنها جایی است که می توانیم روی پای مان بایستیم. گفته شده که فضانوردی تجربه ای است شخصیت ساز که فرد را فروتن می سازد. شاید هیچ تصویری بهتر از این٬ غرور ابلهانه و نابخردانه نوع بشر را در دنیای کوچکش به نمایش نگذارد. برای من٬ این تصویر تاکیدی است بر مسئولیت ما در جهت برخورد مهربانانه تر ما با یکدیگر٬ و سعی در گرامی داشتن و حفظ کردن این نقطه آبی کمرنگ٬ تنها خانه ای که تاکنون شناخته ایم.

تنهایی  


در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند دلم تنگ است...

بویی می آید  

آتشی افروخته.
یقلوی می جوشد.
جامی بر سرش ته گرفته.
عطری می آید.

راستی,
شمیم دلی سوخته را بوییده ای؟

اشک  

آسمانی چه مخوف,
دشنه هایی همه از جنس نگاه.
زخم هایی همه سر باز و هوا توفانی.
دل من در عطش سرخی خاک چه گلی می سازد...

تازیانه  

آسمان تازیانه بدست دارد
و گویی تنها گرده عریان از آن من است.

؟!؟  

چه روزگار غریبی است!
به نگاهی سینه ات را می شکافند,
به کلامی روح از پیکرت می ربایند,
بر تن سرد و بی جانت بی رحمانه تازیانه می زنند.
...
باز می خندی و می گویی که دوستت می دارم؟؟؟

بدرود  

به دنبال سجاده نشين كوچه هاي خاطرات خويش پاكشانم
به دنبال صداي سازش اشك ريزان
و به ذكرش سمائي ام.
كسي مرا با خود ببرد
چمبره ام دارد مي شكند
پرده هايم نوايی غریب مينالند
فصل پايان رسيده است
كسي مرا نيست چراغ بدست
...
باران مي بارد برتنم
پوستم می سوزد.
صدايي مي آيد
ز كجا؟
نمي دانم.
چه مي گويد؟
نمي شنوم.
بدرود

پری  

نرم نرمک قدم برمی داشت
گویی پاهایش آنقدر تردند
که شاید تنها به خرده سنگی ترک بردارند
نزدیک شدم
آنقدر که صدای نفسهایش را می شنیدم
وحتی گرمای پوستش را
نسیم به آرامی بر موهایش موج می افکند
به ساحل رسیده بود و من هنوز صورتش را ندیده بودم
صدایش کردم
دخترک با چشمان زیبایش به من نگاهی کرد
حریری برتن داشت که اندام دخترانه اش را سایه می زد.
آن را به زمین انداخت و با دوبال کوچکش در آسمان دریا گم شد.

شبي باراني  

و رسالت من اين خواهد بود
تا دو استكان چاي داغ را
از ميان دويست جنگ خونين
به سلامت بگذرانم
تا در شبي باراني
آن ها را
با خداي خويش
چشم در چشم هم نوش كنيم
حسين پناهي

آوار رنگ  

هيچ وقت
هيچ وقت نقاش خوبي نخواهم شد
امشب دلي كشيدم
شبيه نيمه سيبي
كه به خاطر لرزش دستانم
در زير آواري از رنگ ها ناپديد ماند.

کودکی  

به خانه مي رفت
با كيف و با كلاهي كه بر هوا بود.
چيزي دزديدي ؟
مادرش پرسيد
دعوا كردي باز؟
پدرش گفت
و برادرش كيفش را زير و رو مي كرد
به دنبال آن چيز كه در دل پنهان كرده بود
...
تنها مادربزرگش ديد گل سرخي را که در دست فشرده
آه

حکم  

تا بوده همین بوده,
حکم تو خشت بود و حکم من دل.
سر خوش از آسهای خویش خنده بر لبانت می نشست
و من خوش تر از حیله های کودکانه ام.
...
به غرور خشت هایت را بر سر دلم می کوبیدی و من شاد از شکست خویش سرخی چهره ام را نهان می کردم.
هیچ گاه حاکم خوبی نخواهم بود.
چه قمار شیرینیست آنگاه که دلهایم را به تو می بازم.

بیستمین بوسه  

نمی پنداریم به آخرین بوسه ها و چه زود می رسد بیستمین بوسه هایمان.
آنروز که حرارت اولین بوسه را می چشیدی هیچ به یاد آخرین آن بودی؟
اکنون از آخرین سخن بگو