حکم  

تا بوده همین بوده,
حکم تو خشت بود و حکم من دل.
سر خوش از آسهای خویش خنده بر لبانت می نشست
و من خوش تر از حیله های کودکانه ام.
...
به غرور خشت هایت را بر سر دلم می کوبیدی و من شاد از شکست خویش سرخی چهره ام را نهان می کردم.
هیچ گاه حاکم خوبی نخواهم بود.
چه قمار شیرینیست آنگاه که دلهایم را به تو می بازم.

blog comments powered by Disqus