یادواره  

یادواره قرنهای خوش گذشته چون شمعی دل آواره مرا می سوزاند
نفرین بر من اگر سوسوی شعله هایش بیراهه را بر تو نمایان سازد

تو خود راه بلد کوره راه زندگی شده ای
و من تکه چوبی تا سنگ از راهت پرانم.

دیروز راه سنگلاخ بود و من سر خوش از تکیه زدنهای تو
اما امروز…

مرا به شاخه درختی خشک و بن چاهی ژرف تنها می گذاری.
تنها چون گاهی, فقط گاهی شنی شاید به زیر پاید آمده است.

کاش هنوز جاده سنگلاخ بود و لذت پراندن سنگ از زیر پای تو
نه اتهام تلخ سرگردانی ات میان فاصله ها

blog comments powered by Disqus